دکتر غلامرضا اعوانی
بزرگترین معمای عالم اسلام این است که قرآن این همه بر عقل تأکید کرده، ولی از طرف دیگر این همه گرایشهای ضدعقلی در عالم اسلام در گذشته و حال وجود داشته و دارد! چه اتفاقی در عالم اسلام رخ داد که با این همه تأکید قرآن بر عقل و تفکر و تدبر و علم، اینهمه جریانهای ضد عقلی از اول تا امروز در عالم اسلام ظهور کرده است؟ در این بخش به همین موضوع توجه می شود
علوم نیازهای مادی و دنیوی را برطرف میکنند ؛ اما این حکمت است که باعث رشد حیات معنوی و الهی انسان میشود. اینک ادامه سخن:
نزد ما حکمتی که از یونان آمد، مورد نقد و بررسی قرار گرفت و از ابنسینا به بعد، به طرف حکمت الهی رفت. ابنسینا حکمت مشرقی را تأسیس کرد و کتاب «الانصاف» را نوشت که در آن ۲۰هزار مسئله مورد اختلافِ حکمت شرقی و غربی را بیان کرده، البته آن کتاب از بین رفته است. بعد از او سهروردی آمد و حکمت هرچه پیشتر میرفت، الهیتر میشد. بعد ابنعربی آمد و دین را به زبان عرفانی و حکمی بیان کرد. بعد ملاصدرا آمد که در واقع سنتز کل فلسفه الهی است، ولی از طرف دیگر بهتدریج علوم طبیعی کمرنگ شدند. سیر تفکر در جهان اسلام به سوی حکمت الهی و حکمت متعالیه بوده است.
یعنی اینکه فلسفه به اقتصاد و جامعهشناسی بپردازد، به این دلیل در کار نیامد؟
به این مسائل کمتر پرداخت. بیشتر به علوم الهی پرداخت، با وجود این، آن علوم در باطن شریعت بود، یعنی ملاصدرا در آن عصر، تبلور آن علوم بود؛ منتها وقتی دانشگاه تأسیس شد، نتوانستیم پیوندی بین علم جدید و حکمت قدیم بهوجود آوریم. تا دو سه قرن پیش، ایران جامعه کاملاً هماهنگی بود و در پرتو وحی زندگی میکرد و علوم با حکمت ارتباط داشت. ملاصدرا با دکارت همزمان بودند، ولی خبری از همدیگر نداشتند. بعضی از فلاسفه اصفهان نیز معاصر کانت بودند، ولی هیچ خبری از هم نداشتند. وقتی که دانشگاههای ایران تأسیس شد، عدهای رفتند و در خارج از کشور درس خواندند، ولکن با فلسفه آن، عمیق برخورد نکردند. آنچه را دم دستشان بود، به ایران آوردند، مثل پوزتیویسم؛چراکه آنزمان تفکر غالب، تفکر پوزیتیویستی بود. اینرا آوردند و در اینجا راجع به آن کتابها نوشتند و سخت از آن دفاع کردند. فیلسوف آنزمان دکارت بود، نه افلاطون. غربی را معرفی کردند که نمیتوان به آن گفت «غرب اصیل».
این تحصیلکردگان خارج از کشور، به فلسفه اسلامی چندان وارد نبودند. آنهایی هم که فلسفه اسلامی میدانستند، غرب را نمیشناختند و به فلسفه و علوم غربی آشنایی نداشتند و آنهایی که فلسفه غربی خوانده بودند، فلسفه اسلامی نمیدانستند. این دو حوزه مختلف کلاً از یکدیگر جدا ماند و هیچ ربطی به هم پیدا نکرد. ما در ایران در حدود چهل سال یا بیشتر، تز دکتری در مورد کانت نوشتیم. کانت فیلسوف بود، ولی از دیدگاه حکمت ما بسیار اشتباه دارد. برای اینکه خودش را از شکاکیت مطلق هیوم و امثال او نجات دهد، یک نظام استعلایی (ترانساندانتال) تأسیس کرد که کلاً با مبادی حکمت ما منافات دارد؛ اما هیچ کسی به نقد فلسفه کانت از دیدگاه حکمت نپرداخت.
در فلسفه اسلامی بیش از هزار مسئله مطرح شده است؛ اما چون برخی از این مسائل در غرب جدید مطرح شده است، غالباً به بیراهه رفتهاند. مسلماً وقتی کسی مسئلهای را مطرح میکند، لازم نیست خودش پاسخ را هم بدهد. این سؤالات را ابنسینا و دیگران مطرح کردهاند و به آنها پاسخ داده شده است؛ برای مثال ارتباط عقل نظری و عقل عملی یکی از مهمترین مسائل حکمت اسلامی است. ما حکمت را به عنوان «علم بحقایق اشیاء عَلی ما هی علیها» تعریف میکنیم؛ اما کانت عقل نظری را رد میکند و عقل عملی را میپذیرد. این امر از نظر حکمای ما اشتباه محض است.
ما الآن فیلسوف مسلمانی داریم که میگوید من برای خودم و دغدغههایم مینویسم و به من ربطی ندارد که اثر عمل و نوشته ام در جامعه چیست!
این نوعی خودبزرگبینی و بسیار اشتباه است. مگر فیلسوف برای خودش فلسفه ورزی میکند؟ غایت علم، حقیقت است. اگر حقیقت مراد نباشد، علم به معنای جهل است، پس نمیتواند بگوید «برای خودم». سوبژکتیو میشود و این با حکمت اسلامی از بنیان منافات دارد. غایت علم، حقیقت است و حقیقت هم مراتبی دارد.
آیا میتوان نتیجه گرفت که فیلسوف نباید فقط مرد کلیات باشد؟
البته هر علمی با کلیات یا قوانین کلی ارتباط دارد و جزئی از آن حیث که جزئی است، متعلق هیچ علمی نیست، منتها باید این قوانین کلی با جزئیات قابل تطبیق باشد. فیزیک درباره قوانین کلی حاکم بر طبیعت بحث میکند. در زمان ما علامه طباطبایی یکی از نمایندگان حکمت صدرایی بود. ایشان تفسیر قرآن نوشته و آنرا بسیار با مسائل روز ربط داده است و اگر ملاصدرا بود، ده چندان بود؛ یعنی او از همان مبادی استفاده میکرد. مبادی تفاوتی ندارد، اما مسائل در حال تغییر است و مبادی باید با مسائل عصر و زمانه مرتبط باشد، چون این عالم، عالم صیرورت و شدن است و هیچموقع عالم ثبات نیست. ثبات مال عالم دیگر است. دنیای ما عالم حرکت جوهری یا به قول افلاطون عالم صیرورت و شدن است نه بودن! چون همه چیز در حال تغییر است؛ مخصوصاً انسان و جوامع انسانی.
فلاسفه باید مبادی را با مسائل روز تطبیق دهند. ابنسینا و فارابی و دیگران تا ملاصدرا واقعاً معنای حکمت را دگرگون کردند؛ الآن نیز همینطور. اگر حکیم باشد، باید تمام مسائل را از دیدگاه الهی مورد بررسی قرار دهد و در صورت امکان با مسائل روز تطبیق دهد. امروز حکیمی که جهانی شود و حرفش شنیده شود، در دنیا بسیار کم داریم.
راه حکمت
اشکالی که بخشی از روشنفکران بر این نظریه وارد میکنند، این است که اگر حکمای مسلمان بتوانند حکومت حکمت و خرد تشکیل بدهند، این حکومت یک حکومت استبدادی خواهد بود که فقط با رأی خودشان و با دستگاه صدرایی به مقولات میاندیشند و دیگر حقی برای دیگری قائل نمیشوند. آیا این اشکال وارد است؟
تا حدی وارد است و تا حدی هم نه! باید انصاف داشت. از این جهت میگویم تا حدی وارد است، چون ممکن است کسی آن راه را هم برود. حکمت یک کلیت است، مثل یک دین است. قرآن یک کلیت است و وجوه مختلفی دارد. این کلیت جامعیت دارد؛ اخلاق، عرفان، ولایت، سیاست، خداشناسی و معادشناسی را در بر میگیرد. نمیتوانید روی یک جزء تأکید و بقیه را فراموش کنید. از طرف دیگر بسیار امکان دارد که حکمت محدود شود و رنگ تعصبورزی به خود بگیرد و این امر خود با ذات حکمت منافات دارد. راه حکمت، راه آزادی به معنای حقیقی کلمه و رهایی از قید و بندها و غل و زنجیرهایی است که انسان به پای خود بسته است.
در طول تاریخ غیر از قرن سوم و چهارم، در کدام حکومت دیگری، این وحدت علوم و اجزای پیوسته را داریم؟
درست است که وحدت علوم در این دو سه قرن بیشتر بوده، ولی کماکان ادامه داشته است. حضرت رسول(ص) قرآن را آورد. کلمه به کلمة قرآن حکمت است و تمام ابعاد وجود انسان را در بر میگیرد. خداشناسی و اسمای الهی، معادشناسی، معاششناسی، عدالت، عدل، جامعه مرفه، دنیا و آخرت، انسان به معنای حقیقی همه در قرآن هست. این نظری هم نیست، چون در وجود خود رسول(ص) متحقق است؛ ولی کمکم این جامعیت قرآنی فراموش شد. از طرف دیگر حکمت و عرفان همواره در گذشته و حال منزوی بوده و منزوی شده است، یعنی فریادی بوده که کمتر به گوش میرسیده است. عرفا و حکمای الهی به نظرم مصداق این آیهاند که: «و مِمَّن خَلَقنا اُمَّۀٌ یهدونَ بِالحَقِّ و بِهِ یعدِلون»: از میان کسانی که آفریدیم، پیوسته گروهی هستند که به حق و حقیقت هدایت میکنند و همیشه به حق می گرایند و یا بر مبنای حقیقت، عدل را برپا می دارند. (اعراف، ۱۸۱). تعداد آنها اندک بوده است، ولی آنان چراغ هدایت را برافروختهاند و تاریخ نشان میدهد که مانند انبیا و اولیا تا چه حد مورد اذیت و آزار قرار گرفتهاند.
یکی از رسائل ابنسینا که در دست تصحیح داشتم، اولین رسالهای است که او در بیست و یک سالگی نوشته به نام «الحکمۀ العروضیه». وقتی درباره مُدُن غیرِفاضله بحث میکند، به صورت غیرِمستقیم میگوید: اگر کسی به دوران ما نگاه کند، خواهد دید که تمام مُدُن غیرفاضله در روزگار ما وجود دارد.
در جایی فرمودهاید: «ملاصدرا در دوره خود سعی داشت جامعه را اصلاح کند...
نگذاشتند...
و سعی داشت شریعت را با حکمت پیوند دهد تا از داخل آن جریانهای بنیادگرای داعشی بهوجود نیاید؛ اما امروز فیلسوفان ما و جریان فلسفه اسلامی در کشورمان شاید خودشان را راحت کردهاند و با بسیار از شبهات و پرسشهای رادیکال مواجهه نمیشوند.» بله، همه این تواریخ، درست؛ اما مردم مسلمان بعد از هزار و چهارصد سال، انتظار دارند یکجا این تیر حکمت اسلامی به هدف بخورد!
بنای حکمت، معرفت و هدایت عقل است. حکمت به سوی الله و مبادی هدایت میکند. در معنای حکمت، هدایت یعنی پیروی از عقل مطلق. اینطور نیست که اینها کاری نکردهاند. همینکه دین را نگه داشتند، کار بسیار بزرگی است. اگر نبود، ما کجا اهل دیانت بودیم؟ از طرف دیگر اگرچه حکمت در جهان غریب بوده و هست، ولی به نظر میرسد در عصر جهانی شدن که شناختن حکمتها در فرهنگهای دیگر ممکن شده است، حکمت، گوشهای شنوای بیشتری در سطح جهان پیدا کند.
فیلسوفان تلاش کردند حکمت دینی را...
«حکمت دینی»، اشتراک لفظی نیست. حکمتی که قرآن به کار برده است، با آن حکمتی که افلاطون به کار برده، بسیار ربط دارد.
قرآن را باید از راه حکمت فهمید. در عالم اسلام، قرائتهای ضد حِکمی بسیار فراوانی وجود داشته و دارد که داعش از آن بهوجود آمده است. برخی در گذشته و حال، عقل را حتی کمتر از آپاندیس میدانند که باید عمل جراحی کرد و دور انداخت! در حالی که در قرآن «أفَلا یعقِلون»(یس، ۶۸) و امثال آن فراوان داریم. در حدیث، «اول ما خلقالله، العقل» را داریم. درباره تفکر و تدبر و تعقل تأکیدات زیادی داریم.
جریانهای ضد عقلی
با اینهمه تأکید قرآن روی عقل، بیشترین جریانهای ضد عقلی هم در عالم اسلام بهوجود آمده است!
یکی از پارادوکسهای عالم اسلامی همین است! بزرگترین معمای عالم اسلام این است که قرآن این همه بر عقل تأکید کرده، ولی از طرف دیگر این همه گرایشهای ضدعقلی در عالم اسلام در گذشته و حال وجود داشته و دارد! چه اتفاقی در عالم اسلام رخ داد که با این همه تأکید قرآن بر عقل و تفکر و تدبر و علم، اینهمه جریانهای ضد عقلی از اول تا امروز در عالم اسلام ظهور کرده است؟
اینکه چرا گرایشهای ضد عقلی پدید آمده، علل تاریخی دارد. چرا «اشعریت» که مبتنی بر ایمان صرف خالی از تعقل است، پدید آمد؟ بالاخره اینها ایمان داشتند و ایمان قوی آنها، دین را حفظ کرد، اما گرایش ضدعقلی داشتند. اینها عیناً مثل نهرهایی هستند که در جهان اسلام پدید آمدهاند. قرآن مبتنی بر حکمت است. شما علامه طباطبایی و ملاصدرا را هم ببینید. وقتی ملاصدرا تفسیر قرآن و یا شرح اصول کافی را نوشت، همه را از دیدگاه حکمت الهی بررسی کرد. عرفان هم گرایش ضد عقلی نیست، مگر اینکه منظور از عقل، تنها عقل جزوی دنیامدار باشد و به همین جهت عرفا بعضی از فلاسفه را که ملاکشان عقل جزوی صرف است، مورد انتقاد قرار دادهاند.
اتفاقی که قرن دوم در جهان اسلام افتاد، این بود که علم دین بیشتر گرایش فقهی پیدا کرد. عرفا دیدند دین فقط منحصر به فقه نیست و عرفان را مطرح کردند. این مطلب را ابنعربی مطرح میکند؛ میگوید چون همه علوم ظاهری شد، عدهای دیدند که این علوم علم دین به معنای مطلق نیست، دین مبتنی بر علم ولایت است؛ بنابراین اسم خودشان را «صوفی» گذاشتند. چرا صوفی؟ میگویند پیامبر(ص) یا حضرت علی(ع) لباس پشمینه و کلفت میپوشیدند و اینها هم گفتند ما هم لباس پشمینه میپوشیم که به صوفی معروف شدند. حواریون هم مانند حضرت عیسی(ع) لباس سفید میپوشیدند و خداوند هم ایشان را در قرآن به لباسشان شناساند. «حواری» به معنای «سفیدپوش» است. بعضی هم گفتهاند آنها شغل گازری یا رختشویی داشتند.
دین، جامعیتی دارد. «ولایت» باطن دین و مبتنی بر معرفت الهی است. دین بدون عرفان بیمعناست. عرفان یعنی معرفتی که از ولایت الهیه به وجود میآید. پیامبر(ص) فرمود: خداوند هیچ ولیّی را جاهل قرار نداد، یعنی ولی عارف بالله است. آنها دیدند علوم به علوم ظاهری محدود شده است، گفتند ما هم بیاییم علم را بر مبنای ولایت عرضه کنیم. هیچ شک نکنید که عرفا در همه سلاسل، با شیعه در مسئله ولایت همعقیدهاند؛ چون اهل سنت قائل به ولایت نیستند، مگر عرفایشان. اهل سنت قائل به خلافت هستند.
با وجود جریان قدرتمند عرفان در اسلام، چرا نتوانستیم عرفان را در جامعه گسترش دهیم و انواع عرفانهای کاذب سر برمیآورند؟
علت ظهور عرفانهای کاذب، از بین رفتن عرفان حقیقی است. با ظهور عرفان حقیقی، عرفان کاذب رخت برمیبندد. سکه تقلبی وقتی رواج پیدا میکند که سکه طلای حقیقی ناشناخته باشد. ولایت از «وَلی» میآید، به معنای قرب و نزدیکی است؛ مثلاً دو عدد «متوالی»، دو عددی است که بین آنها عدد دیگری نباشد. ولایت به معنای تقرب به حضرت حق است؛ یعنی اولیا، مقربان حضرت حقاند: «و السّابِقونَ السّابِقون. اولَئِکَ المُقَرَّبون»(واقعه، ۱۰ ـ ۱۱). خواجهنصیر میگوید: عرفا همان سابقون و مقربون هستند. دین، راه قرب به حضرت حق است و اگر این قرب به حق نباشد، چیز باطلی است. در همه ادیان، ولایت باطن دین است؛ ولی در عرفان فقط اعتقاد صرف به ولایت را کافی نمیدانند و معتقدند عرفان باید همراه با سلوک باشد. اگر عرفان حقیقی نباشد، عرفان کاذب جایش را میگیرد. اشکال این است که این عرفان مال خواص است.
عرفان اسلامی عمومی نشده است.
نباید هم عمومی شود؛ همه مردم که اولیای حق نیستند.علم ریاضی مراتبی دارد و اینطور نیست که همه ریاضیدان بزرگی شوند. فقط افراد خاصی به این درجه میرسند. اگر شما ریاضیات عالی را به همه تحمیل کنید، مردم میگویند ریاضی به درد نمیخورد. هر کس را باید به اندازه خودش دید و از او انتظار داشت. با وجود این، اولیا چراغ هدایت امتاند و با رفع ولایت الهیه، دین خود به خود رفع میشود، چنانکه در برخی از ادیان اتفاق افتاده است. اگر حکمت الهی هم عام شود، از میان میرود و بنابراین حکمت را باید به کسانی آموخت که قابلیت و استعدادش را داشته باشد، چنانکه راه و رسم در همه علوم و فنون هم همینطور است. همه حکما سفارش کردهاند که حکمت را به نااهل نیاموزید و آنرا از اهلش دریغ ندارید.
اگر دانش عرفانی اسلام عمومی نشود، زمینه کمال را از جامعه نگرفتهایم؟
باید نشت کند. به یک معنی ولایت همان بار امانتی است که به آسمانها و زمین عرضه شد و آنرا برنتافتند. اگر عمومی شود، منحرف میشود، چون همه طاقت کشیدن بار امانت الهی را ندارند، حتی وجود یک ولیّ در یک جامعه میتواند منشأ آثار فراوان باشد. اما مؤمنان باید به اندازه قابلیت خود بهرهای از آن داشته باشند.
اصول دین تقلیدی نیست. توحید، نبوت، معاد، امامت و عدل، تقلیدی نیست، ولی فقط کتابی هم نیست. کتاب هم خوب است، اما باید در وجود انسان تحقق یابد. مثل حکمت، تحققی است. ما علمالیقین، عینالیقین و حقالیقین داریم. باید افرادی باشند که این معانی در آنها متحقق باشد و مردم آنها را ببینند، یعنی یک نمونه بارز آن همان حکمتی است که سنتگرایان میگویند و از آن به «حکمت خالده»، «دین فطرت»، «دین حنیف» یا «سنت» تعبیر میکنند. الآن در عصر جهانیشدن هستیم و دنیای ما با دنیای زمان صدرا فرق دارد. دنیای زمان او جهانی بسته بود؛ اما الآن صبح اینجایید و فردا میتوانید در نیویورک باشید. شما میتوانید به کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران بروید و صدها کتاب در مورد بودا و کنفوسیوس ببینید؛ یعنی امروزه باب ادیان و مذاهب دیگر باز شده است و این برای ما تکلیف دیگری پدید میآورد که متأسفانه به آن توجه نکردهایم. هر دورهای، دوره شکوفایی قرآن است، البته اگر قرآن بهدرستی تفسیر بشود. قرآن حکمت را جهانی و دین را مبتنی بر حکمت میداند.
اسلام یک معنای فوق تاریخی دارد که شامل همه ادیان میشود. ما به اصل «نبوت» قائلیم. این اصل را در هیچ دین دیگری ندارید. مگر ما قائل به ۱۲۴هزار پیغمبر نیستیم؟ حکمت از دیدگاه قرآن، وجه مشترک همه ادیان است و قرآن، مؤمنان را به حکمت الهی در ادیان دیگر ترغیب میکند.
ادامه دارد
شما چه نظری دارید؟